عمان سامانی در کتاب «گنجینه الاسرار» خود با نگاهی حماسی ـ عرفانی به واقعه عاشورا سعی کرده تصاویری زیبا و دلنواز از صحنههای خونین جنگ 72 نفر عاشقی که برای رسیدن به مقام قرب الهی از همه هستی خویش دست شسته و در رکاب سید و سالار شهدا پا به میدان نبردی نابرابر گذاشتهاند خلق کند. در این مثنوی عظیم صحنههای نبرد یاران عاشق اباعبدالله با سپاه جهل و تاریکی آنقدر زیباست که خواننده را شیفته این عشق و دلدادگی میکند. سر خوشم آن شهریار مهوشان کی به مقتل پا نهد دامن کشان عاشقان خویش بیند سرخرو خون روان از جسمشان مانند جو غرق خون افتاده بر بالای خاک سوده بر خاک مذلت روی پاک جان به کف برگرفته از بهر نیاز چشمشان بر اشتیاق دوست باز
اینجا اگرچه صحبت از خاک و خون است، اما چون شهریار مهوشان قرار است پا به مقتل بگذارد، پس عاشقان باید صورتشان گل انداخته باشد، عمان سامانی از رنگ قرمز استادانه برای گرم کردن صحنه استفاده کرده و اینجاست که فرمایش حضرت زینب(س) که فرمودند «ما رایت الا جمیلا» که ما به جز زیبایی چیزی ندیدم تفسیر میشود که واقعا در کربلا همه چیز زیبا بود چون خواست معشوق این بود پس «هر چه آن خسرو کند شیرین بود» عمان سامانی وقتی خنجر و خونریزی را به عشق پیوند میدهد بار منفی خنجر گرفته میشود، زیرا عشق همه چیز را شیرین میکند. پس شراب عشقشان در جام ریخت هر یکی را در خور اندر کام ریخت بادهشان اندر رگ و پی جا گرفت عشقشان در جان و دل ماوا گرفت جلوه معشوق شورانگیز شد خنجر عاشقکشی خونریز شد خب حال که خنجر عاشقی خونریز شده حضرت سیدالشهداء تمامی یارانش را جمع میکند و به آنها میگوید: ای اسیران قضا در این سفر غیر تسلیم رضا، این المفر همره ما را هوای خانه نیست هر که جست از سوختن پروانه نیست نیست در این راه غیر از تیر و تیغ گو میا هر کس ز جان دارد دریغ جای پا باید به سر بشتافتن نیست شرط راه رو بر تافتن اینجا حضرت با یاران اتمام حجت میکند و میگوید هر کس از تیر و تیغ میترسد جانش را بردارد و برود. هر که بیرونی بد از مجلس گریخت رشته الغتاز همراهان گسیخت دور گشت از شکرستانش مگس از گلستان مرادش خار و خس خلوت از اغیار شد پرداخته وز رقیبان خانه خالی ساخته وقتی که نامحرمان رفتند حضرت درز صندق حقیقت را باز میکنند و همه را از شراب عشق مست میکنند. جملهشان کرد از شراب عشق مست یادشان آورد آن عهد الست گفت شا باش این دل آزادتان باده خور دستید بادا بادتان حضرت به یاران خود میگوید اشتیاق خود را خیلی نمایان نکنید که دشمنان در کمین ما هستند و اگر بفهمند که شما چقدر مشتاق شهادت هستید ممکن است در این راه تعلل کنند و کار ناقص شود. سری اندر گوش هر یک باز گفت باز گفت این راز را باید نهفت با مخالف ساز دیگرگون زنید با منافق نعل را وارون زنید خود ببینید از یسارو از یمین زانکه دزدانند ما را در کمین بیخبر زین ره نگردد تا خبر ای رفیقان پا نهید آهستهتر پای ما را نی اثر باید نه جای هر که نقش پای دارد گو میای کس مبادا ره بدین مستی برد پی بدین مطلب به تر دستی برد بر کف نامحرم افتد راز ما بشنود گوش خران آواز ما راز عارف در لب عام اوفتد طشت اهل معنی از بام او فتد عارفان را قصه با عامی میکشد کار اهل دل به بدنامی کشد هیچ شاعری تاکنون به این زیبایی این صحنه را به تصویر نکشیده است، عمان سامانی اوج اشتیاق و دلدادگی را در چند بیت میگنجاند و بلافاصله از زبان امام حسین(ع) نقل میکند که: زان نمیآرم برآوردن خروش ترسم او را آن خروش آید به گوش باورش آید که ما را تاب نیست تاب کتان در بر مهتاب نیست رحمت آرد بر دل افکار ما بخشد او بر نالههای زار ما اندک اندک دست بردارد ز جور ناقص آید بر من این فرخنده دور سرخوشم کان شهریار مهوشان کی به مقتل پا نهد دامن کشان عاشقان خویش بیند سرخ رو خون روان از جسمشان مانند جو عمان سامانی به عاشورا نگاهی عمیق دارد. او عاشورا را یک روز معمولی نمیبیند که در آن 72 نفر با لب تشنه با یک لشکر تا دندان مسلح رودررو شدهاند، بلکه عاشورا را یک واقعه سترگ میداند که در آن عاشقان پاکباخته جان خودشان را به کف گرفته تا همه جهانیان ببیند که جان به کف بگرفته از بهر نیاز چشمشان بر اشتیاق دوست باز عاشورا در نگاه عمان جنگ عقل است با عشق،جنگ سیاهی است با سپیدی و جنگ جهل است در مقابل دانایی یا جنگ باطل است علیه حق. سنگ بردارید ای فرزانگان ای هجوم آرنده بر دیوانگان از چه در دیوانتان آهنگ نیست او مهیا شد شما را سنگ نیست عقل را با عشق تاب جنگ گو اندر اینجا سنگ باید سنگ کو باز علم افراشت از مستی علم شد سپهدار علم جف القلم؟! نگاه عمان سامانی یک نگاه عارفانه و حماسی است. او از پایین به عاشورا نگاه نمیکند نگاه او از اوج عرفان و حماسه است. به خاطر همین در شعر او تکیه بر لبهای تشنه، آتش زدن خیمهها و به اسیری رفتن زنان و کودکان نیست. او سعی میکند به زبان سادهتر به دیگران بفهماند که آب کم جوش تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست به خاطر همین وقتی از تشنگی سخن میگوید چنین میسراید: این عطش رمز است و عاشق واقف است سر حق است این و عشقش کاشف است و وقتی میخواهد به موضوع آب آوردن حضرت ابوالفضل اشاره کند چنین میگوید: می گرفتی از شط توحید آب تشنگان را میرساندی با شتاب عاشقان را بود آب کار از او رهروان را گرمی بازار از او اینجا اگر شط هست شطی توحید است، یعنی رودخانهای که فرات در مقابل آن خیلی کوچک است. به خاطر همین حضرت ابوالفضل وقتی دستش را در فرات فرو میبرد، آن را به دهان نمیرساند چرا که آب فرات حقیرتر از آن است که بتواند عطش حضرت عباس را فروبنشاند. حضرت عباس تشنه حقیقت است. نیست صاحب منسبی در نشاتین همقدم عباس را بعد از حسین(ع) در هواداری آن شاه الست جمله را یک دست بود او را دو دست پس حضرت عباس مشکی را از شط توحید پر آب میکند که تا قیامت تشنهگامان صواب می خورند از رشحه آن مشک آب چراکه او آب را و تعلق را بر زمین ریخت و همه هستیاش را دو دستی تقدیم به حضرت سیدالشهدا کرد: بر زمین آب تعلق پاک ریخت وز تعیین بر سر آن خاک ریخت هستیاش را دست از مستی فشاند جز حسین اندر میان چیزی نماند عمق ارادت یک برادر کوچکتر را چگونه میتوان به یک برادر بزرگتر در شعر نشان داد. مخصوصا اگر برادر بزرگتر امام باشد و برادر کوچکتر بخواهد هم برادری کند هم فرمانبرداری از بعد ولایتی. یعنی یک نفر که نقش عمو را برای بچههای تشنه ایفا کرده علمدار لشکر بوده و حال روی خاک افتاده و میخواهد به برادرش بگوید آیا من وظیفهام را خوب انجام دادم؟! روز عاشورا به چشم پر ز خون مشک بر دوش آمد از شط چون برون شد به سوی تشنه کامان رهسپر تیرباران بلا را شد سپر پس فرو بارید بر وی تیر تیز مشک شد بر حالت او اشک ریز اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک تا که چشم مشک خالی شد ز اشک اینجا به شاعرانهترین شکل ممکن صحنه را آنقدر عاطفی ترسیم میکند که دل مشک هم به درد میآورد و آنقدر به حالت این دلاور بر خون تپیده گریه میکند که خود مشک هم شهید میشود. اینجا صنعت تشخص آنقدر استادانه به کار گرفته شده که آدم احساس میکند، مشک واقعا جان دارد. اگرچه از نظر عمان سامانی در کربلا همه اشیا جان دارند از مشک گرفته تا خنجر و تیغ و شمشیر و سپر. به عنوان مثال وقتی حضرت علیاکبر از پدر اجازه میگیرد تا به میدان برود حضرت سیدالشهداء خطاب به علیاکبر چنین میفرمایند: خوش نباشد از تو شمشیر آختن بلکه خوش باشد سپر انداختن مژه داری احتیاج تیر نیست پیش ابروی کجت شمشیر چیست تیر مهری بر دل دشمن بزن تیر قهری گر بود بر من بزن اینجا دیگر صحبت از شمشیری نیست که گوشت و استخوان را میبرد و خون از آن فوران میکند. اینجا صحبت از ابروی کجی است که در دل فرو میرود و جان را میسوزاند تا عشق از آن فوران کند. یا تیر، دیگر تیری نیست که در بدن فرو میرود بلکه مژهای است که در قلب فرو میرود و جان را تحت تاثیر قرار میدهد. اینجاست که روشن میشود عاشورا فقط صحنه کشت و کشتار نیست و حضرت سیدالشهداء و یارانش برای جنگ تن به تن نیامدهاند. چراکه حضرت خیلی واضح به پسر برومندشان حضرت علیاکبر میگویند: رو سپر میباش و شمشیری نکن در نبرد روبهان شیری نکن بازویت را رنجه گشتن شرط نیست با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست بوسه زن بر خنجر خنجرکشان تیر کاید گیر و در پهلو نشان حضرت به علیاکبر میفرمایند ما برای کشتن به اینجا نیامدهایم؟ با بدن و جسم اینها کاری نداریم ما با جهل اینها کار داریم. ما میخواهیم حقیقت را به اینها نشان بدهیم. این سپاه عظیم به خاطر جهالت و نادانی در مقابل ما صفآرایی کرده و از بین بردن جهل به وسیله دیگری ممکن است. دشمنی باشد مرا با جهلشان کز چه رو کرد اینچنین نااهلشان قتل آن دشمن به تیغ دیگر است دفع تیغ آن به دیگر اسپر است عمان سامانی در اینجا به زیبایی به ریشه دشمنی سپاه یزید با امام حسین(ع) که همان جهل و نادانی است اشاره میکند. شعر عمان سامانی علاوه بر ایجاد حالت حزن و اندوه در خواننده او را به فلسفه وجودی عاشورا نزدیک میکند و سعی میکند خواننده را از سطح به عمق ببرد و مرتب به او گوشزد کند که عاشورا یک روز معمولی نیست و این جنگ یک جنگ عادی نبوده است. به خاطر همین علاوه بر استفاده از نشانهها و اصطلاحات عرفانی با خلق تصاویر بدیع و مضامین نو سعی میکند به فلسفه عاشورا اشاره کند. از فنا مقصود ما عین بقاست میل آن رخسار و شوق آن لقاست شوق این غم از پی آن شادی است این خرابی بهر آن آبادی است من در این شر و فساد ای با صلاح آمدستم از پی خیر و صلاح ثابت است اندر وجودم یک قدم همچنین دیگر قدم اندر عدم رویی اندر موت و رویی در حیات رویی اندر ذات و رویی در صفات یکی از تفاوتهای مهم عمان سامانی تفاوت دیدگاه او در صحنههای کربلاست. به عنوان مثال در صحنه به میدان رفتن حضرت علیاکبر همه ما شنیدهایم که وقتی حضرت علیاکبر میخواهند به میدان بروند ابتدا خدمت حضرت سیدالشهداء میرسند و به رسم ادب از ایشان اذن میدان میگیرند. حضرت به ایشان اجازه میدان میدهد. این صحنه در گنجینه الاسرار بسیار زیبا، عاطفی، عمیق و تاثیرگذار بیان شده که بعدا توضیح داده خواهد شد. حضرت علیاکبر به میدان نبرد وارد میشوند و پس از مبارزهای شجاعانه به طرف حضرت سیدالشهداء بازمیگردند و از ایشان طلب آب میکنند. حضرت سیدالشهداء برای اینکه به جوان خود بفهمانند خود ایشان تشنهترند و آبی در بساط نیست لبهای خشکیده خود را به لبهای حضرت علیاکبر میچسبانند و علیاکبر که متوجه تشنگی پدر میشوند دوباره به میدان برمیگردند و آنقدر نبرد میکنند تا به درجه رفیع شهادت نائل میشوند، اما عمان سامانی صحنه را طوری دیگر تفسیر میکند. اگرچه در اصل صحنه هیچ تغییری به وجود نیامده است، اما نگاه عارفانه عمان، صحنه را خیلی زیباتر و دلانگیزتر بیان میکند. با همه سعیی که در رفتن نمود رجعت اکبر ز میدان از چه بود اینکه میگوید بود از بهر آب شوق آب آورد او را سوی باب خود همی دید اینکه طفلان از عطش هر یکی در گوشهای بنموده غش تیغ اندر دست و زیر پا رکاب موج زن شطش به پیش روز آب بایدش رو آوریدن سوی شط خویش را در شط درافکندن چو بط مگر حضرت علیاکبر نمیدانست که بچهها از او تشنهترند و در خیمهها آبی نیست، اگر میخواست آب بنوشد باید به آن طرف که رودخانه فرات است میرفت، نه این طرف که کودکان تشنه از شدت تشنگی بیهوش شدهاند. پس حضرت علیاکبر اگر به طرف پدر برگشت برای طلب آب نبوده است، چراکه خود سیدالشهداء از فرزند برومندش تشنهتر بودند. اینجاست که نگاه عرفانی عمان صحنه را جوری دیگر میبیند. یعنی با دید عرفانی میگوید از هفت خط جام حرف میزند و میگوید اگر در مجلس وجد و ابتهاج حال یکی از مریدان دگرگون شد و از شدت مستی پریشانگویی کند وظیفه ساقی است که همت خود بدرقه راهش کنند. خطرهای گر رفت آگاهش کنند کند اگر ماند به تدبیرش شوند تند اگر راند عنان گیرش شوند پس اگر مرید دچار تندی شد ساقی عنان او را باید بگیرد: ساقی بزم حقیقت بین تو باز کی کم است از ساقی بزم مجاز اکبر آمد العطش گویان ز راه از میان رزمگه تا پیش شاه کای پدر جان از عطش افسردهام می ندانم زندهام مردهام این عطش رمز است و عارف واقف است سر حق است این و عشقش کاشف است دید شاه دین که سلطان هداست اکبر خود را که لبریز از خداست عشق پاکش را بنای سرکشیست آب و خاکش را هوای آتشیست شورش صهبای عشقش در سر است مستیاش از دیگران افزونتر است اینک از مجلس جدایی میکند فاش دعوی خدایی میکند مغز بر خود میشکافد پوست را فاش میسازد حدیث دوست را محکمی در اصل او از فرع اوست لیک عنوانش خلاف شرع اوست پس سلیمان بر دهانش بوسه داد اندک اندک خاتمش بر لب نهاد مهر آن لبهای گوهر پاش کرد تا نیارد سر حق را فاش کرد هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند حضرت علیاکبر آنقدر از خدا سرشار شده است که عشق پاکش بنای سرکشی دارد و چیزی نمانده که مغز پوست را بشکافد و حدیث دوست را فاش سازد. این دریای متلاطم اگر طغیان کند خان و مان هستی را زیر و زبر میکند و کائنات را در هم میپیچد. پس حضرت سیدالشهداء دریای متلاطم علیاکبر را در آغوش میگیرد. او را آرام میکند دهانش را بر دهان علیاکبر میگذارد و لبهای گوهرپاش او را با نگین انگشتری مهر میکند تا مبادا سر حق را از شدت وجد و ابتهاج فاش کند چرا «که هر که را اسرار حق آموختند / مهر کردند و دهانش دوختند» در گنجینه الاسرار حضرت علیاکبر نقش اساسی به عهده دارد. چراکه ایشان شبیهترین مخلوقات به حضرت رسول(ص) بود و امام حسین(ع) به ایشان دلبستگی فراوانی داشت، جوانی، زیبایی، رعنایی و دلبری ایشان قلب هر آدمی را تکان میدهد چه رسد به پدر بزرگوارش. اینجا کربلاست، خورشید در وسط آسمان ایستاده و رستاخیز زودهنگام را تماشا میکند. تمامی جهان از حرکت ایستاده و صحنه عشقبازی عاشقانی را نگاه میکند که تعدادشان 72 نفر است. حالا شاه عشقبازان وسط میدان است. اکثر یاران حضرت به شهادت رسیدهاند. صحرا سوخته و خونها با خاک آمیخته است. اسبهای بیسوار شیهه میکشند . حضرت میخواهد آخرین امتحان خویش را در درگاه احدیت بدهد. دکتر هادی منوری
شاعر و پژوهشگر